
ترسهای یک معلم تازهکار
۲۹ سال پیش، دختری جوان که تازه از دانشسرای تربیت معلم فارغالتحصیل شده بود با شوق و انرژی زیاد قدم در راهی تازه گذاشت. او به یکی از روستاهای اطراف چناران معرفی شد تا در همان اولین سال کاریاش، مسئولیت سنگین مدیریت مقطع راهنمایی را به دوش بگیرد.
روزهای اول همهچیز برای عادله مسافری، پر از تجربههای نو بود؛ کلاسهای پرجمعیت، بچههایی پرهیاهو و محیطی ساده که پر از زندگی بود. در میان همه خاطراتش از روستا، یک ماجرا هیچگاه از یادش نمیرود؛ روزی که قرار بود نماز به جماعت برگزار شود، اما مهمانی ناخوانده همهچیز را تغییر داد.
تمیز شدن سالن به دست دانشآموزان
بارانهای پاییزی همیشه کار بچهها را سخت میکرد. حیاط مدرسه خاکی بود و با اولین بارش، گلولای همهجا را میپوشاند. در چنین روزهایی، سالن بزرگی که بین کلاسها وجود داشت، جایی برای برگزاری جشنها، مراسم و البته نماز جماعت میشد.
عادله خانم مسافری تعریف میکند: مدرسه، حیاط درست و حسابی نداشت. باران که میبارید، همه جا گِل میشد و ما ناچار بودیم به همان سالن بزرگ پناه ببریم. از چند روز قبل به بچهها اعلام کرده بودیم که قرار است در این تاریخ، نماز را به جماعت بخوانیم.
آن روز هم باران بیوقفه باریده بود. کف سالن پر از رد پای گِلی شده بود. دختران مدرسه با دستهای کوچکشان کمک کردند؛ آنها کف سالن را تمیز و موکتها را جارو و پهن کردند و سپس با ذوق منتظر آمدن امام جماعت شدند. نیمساعتی گذشت، اما خبری نشد. معلم جوان دلش نمیخواست بچهها بیشتر منتظر بمانند؛ «با خودم گفتم همین حالا نماز را شروع میکنیم. رفتم جلو، دستهایم را بالا بردم تا تکبیر بگویم.»
جیغی که صف را به هم ریخت
هنوز کلمات «الله اکبر» از دهانش خارج نشده بود که صدای جیغ دخترها بلند شد که مرتب فریاد میزدند: ««خانم، موش!» صفها به هم ریخت و دختران با عجله به سمت حیاط دویدند.
دیدم همه همکارانم روی میز و صندلیها ایستادهاند و با هر حرکت کوچک موش، صدای جیغشان بلند میشود
مسافری که آن لحظه را در ذهنش تصور میکند، میگوید: خودم هم از موش میترسیدم! بیستودوساله و تازهکار بودم. وقتی بچهها دویدند بیرون، من هم با آنها همراه شدم. در سالن را هم پشت سرمان بستیم تا مبادا موش دنبالمان کند. فکر کردیم ماجرا تمام شده است، اما غافلگیر شدیم. موش که از جنب و جوش بچهها ترسیده بود، راهی دفترمدرسه شده بود.
دفتر مدرسه در محاصره
یکی از اهالی روستا که خانهاش نزدیک مدرسه بود، با شنیدن صدای بچهها نگران شده و خودش را رسانده بود. عادله خانم مسافری ماجرا را برای مرد روستایی تعریف کرد و همراه او برای گرفتن موش به داخل سالن و سپس دفتر رفت.
با خنده میگوید: وقتی در دفتر را باز کردیم، دیدم همه همکارانم روی میز و صندلیها ایستادهاند و با هر حرکت کوچک موش، صدای جیغشان بلند میشود. من که تا دقایقی پیش از ترس مانده بودم چه کنم، صدای خندهام بلند شد.
مرد روستایی موش را گرفت و داخل کیسهای انداخت و با خودش برد؛ «ما نفس راحتی کشیدیم، اما تا چنددقیقه بعد، صدای شوخی و خنده از دفتر قطع نمیشد.»
آن روز نماز جماعت نیمهتمام ماند، اما خاطرهاش برای همیشه در ذهن مسافری ثبت شد.
* این گزارش سهشنبه ۱۱ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۸ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.